میخواهم برایت بنویسم، اما مانده ام که از چه چیز و چه کس بنویسم؟! از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویرخشکم؟ از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟امشب ازچه بنویسم؟از دستهایت که فقط سنگینی سیلیهایت را به یادم می آورد یا از دستهایم که هر شب به سوی آسمان بلند میکردم و از خدا به دعا ترا میخواستم و دیدگان بارانی ام را همسفر دعاهایم میکردم تا واسطه ی شفاعتم شوند؟امشب از چه بنویسم؟از قلبی که مرا نخواست یا از قلبی که تو را خواست؟ شاید هم اگردر دادگاه عشق محاکمه بشوم دادستان تو را مقصر نداند و بر زودباوری قلب من که تورا بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند...شاید از اینکه زود دلبسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم به نوعی گناهکار شناخته شوم.نه!نه! شاید هم گناه را بر گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید یا دید و نادیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بودمهرم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان شودوتو معنای (دوست داشتن) یعنی سفر به رویا را بدانیشاید تو راست میگفتی دوست داشتن حقیقتی بود برای شاد بودن قلبی که در قفس سینه اش به یاد تو می تپد. شاید از نظر تو دوست داشتن و مهر ورزیدن بی معناست اما وقتی حضورش را در قلبت حس کنی برایت معنای بودن ، ماندن وخواستن را پیدا میکند. چه سود که تو آنرا در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی ، از من بریدی و از این آشیان پریدی مگر از من چه بد دیده بودی ای نامهربان که ترکم کردی و دل برتنهائیم نسوزاندیای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا شده بود ، ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل بهتو دلشکن نمی بستم. ای کاش هیچ گاه عطر یاد و خاطرات گذشته در مشام روحم باقی نمانده بود تا امروز مجبور به تحمل مجازات تنهایی شوم. ای کاش از همان اول بی وفایی و ای کاش هیچ گاه قدم در زندگی نمی گذاشتم و من هیچ وقت صدای قدمهایت رادر کوچه ی بن بست زندگی ام نشنیده بودم اما تو آمدی و در قلبم نشستی و معنای دل بستن را به من آموختی اما زود رفتی و عهد دیرینمان را شکستی و دلم را به آتش کشیدی و تا خاکستر آنرا بر باد ندادی که جای پایت را پاک کنی آسوده نشدی تنها مرحمی که بر زخم قلب و روحم دارم اشکهای لبریز از ملالی است که بی اختیار از دیدگانم روان است . تو گریستن را با رفتنت به من آموختی انتظار باز آمدنت بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختنم اما... امشب مینویسم تا تو بدانی که دیگر با یاد آوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمیشود چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم رویاهایم بگذاری چون اینبار من اینطور خواسته ام هر چند که علت رفتنت را نمی دانم و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را اما،باور کن که دیگر باور نخواهم کرد عشق رادیگر باور نمیکنم محبت راو اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد ..
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
پاییز 1387
تابستان 1387 بهار 1387 زمستان 1386 بهار 1386 زمستان 1385 زمستان 1387 بهار 1388 تابستان 1388 پاییز 1388 زمستان 1388 بهار 1389 بهار 89 پاییز 89 بهار 90 زمستان 90 لوگوی دوستان
لینک دوستان
عاشق آسمونی .: شهر عشق :. مذهب عشق پندار نیک دنیای واقعی ::::: نـو ر و ز ::::: حــضــرتــ تــنــهــایــ بــهــ هــمــ ریــخــتــهــ.... آمار وبلاگ
بازدید امروز :84
بازدید دیروز :60 مجموع بازدیدها : 261630 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|